خاطرات قدیمی را از زیر خاک کشیده بودم بیرون و داشتم به خاطرشون غصه می خوردم. شیشه ماشین سرد بود. پیشانی ام را جسبانده بودم به شیشه سرد اما دردش کم نمی شد. ماشین تکان تکان می خورد سرم می خورد به سقف ماشین سرم رو این طرف اوردم و یادم رفت کمربندم رو ببندم.
نمی فهمیدم چرا یکدفعه به این فکر ها افتاده بودم می خواستم به چیز های دیگه فکر کنم که دلم نخواست.
کتاب را باز کردم. نگاهش که کردم درد توی سرم چرخ زد و می خواست چشم هایم را از کاسه بیرون بیاورد سی دی ام را لای صفحه اش گذاشتم و چشم دوختم به بیرون از پنجره ماشین ها این طرف و آن طرف می رفتند همشون برای رسیدن. دستم را روی شیشه گذاشتم دستم با تکان تکان ماشین تکان تکان خورد. سرم درد گرفت دردش پیچید توی تمام نقاط بدنم حالم از ماشین به هم خورد.
دوباره رفتم تو خاطرات قدیمی. خاطرات جدید جلو اومدن تا جلوی خاطرات قدیمی رو بگیرن دورشون کردم رفتم تو خاطرات قدیمی. درد سرم کم شد. اما انگار یکی داشت فشارم می داد.
از ماشین از جلوی یک بیمارستان گذشت"پاستورنو"...من این جا به دنیا اومدم. به بیمارستان نگاه کردم با خودم تصور کردم خواهر و برادرم که از پله ها ی بیمارستان بالا می رفتن تا خواهرشون رو ببینن. اما به فکرم نرسید که خوب به بیمارستان نگاه کنم تا شاید خاطراتی از زمانی که خیلی کوچک بودم را به یاد بیاورم. درد توی سرم پیچید.
سرم را برگرداندم به طرف پنجره ی طرف خودم دیگر بیرون از پنجره را نمی دیدم. صدای رادیو توی گوشم پیچیده بود. از رادیو خوشم نمی آمد. یاد سرویس مدرسه افتادم و گوش کردن اجباری رادیو و یکدفعه خاطرات قدیمی. درد توی سرم پیچید.
خونه. از ماشین بدو بدو پیاده نشدم و توی خانه ندویدم صبر کردم پدر ماشین را پارک کند. از ماشین پیاده شدم نفس راحتی کشیدم.
چادر و روسری ام را با یک حرکت در آوردم و روی تخت انداختم. چوب لباسی در آوردم. سرم درد می کرد. اما قابل تحمل بود.
روی سنگ جلوی آشپزخانه نشستم به همه چیز نگاه کردم راه رفتن های مادرم روزنامه خواندن پدرم برادرم که جلوی لپ تاپ نشسته بود هیچ کدامشان را درست نمی دیدم انگار تصاویر دریافتی ام از دنیای بیرون کیفیتشان را از دست داده بودند.
دستم را روی سرم گذاشتم و غذا را به زحمت فرو دادم دستم را بالا اوردم دلم می خواست غذا را کنار بذارم و هیچ کار نکنم فقط روی سنگ جلوی آشپزخانه بنشینم و نگاه و کنم و هیچ نبینم انگار به هیچ درد نمی خوردم. تکان که می خوردم سرم درد می گرفت.
روی مبل ولو شده بودم و به تلویزیون خیره شده بودم درد توی سرم می پیچید و خاطرات قدیمی امانم را برده بود...